بخش اول کتاب خاطرات بانوی مرداب

ارد بزرگ مرد تاریخ ایران


ارد بزرگ مرد تاریخ ایران

زاده ی زیبا خراسان

شهر شیروان

زادگاه فردوسی پر گهر

شاعر یکه تاز زمان

ارد طوطی شیرین سخن

رهنمای پیر و جوان

نماد نیک اندیشان

خورشید ازادی ایندگان

نوری

در دل تاریکی

همانند نور ماه

در شبهای تار انتظار

و اوست اسطوره ی زمان

و اوست اسطوره ی زمان





بال وپر بگشا


بال وپر بگشا

تا بنگری بزرگی سبز اسمان زیبا را

کوچکی قلب پرکدورت را

شکوه و شکایت را

بغض و حسادت را

و بزرگی دستان بخشش بدون انتظار را....

در جای جای کره کوچک خاکی





سخن اغاز کنیم


بهاران براه است

نگاه کن، نگاه کن

چگونه باد بابید سخن میراند

و اب باچشمه ساران

بلبل تولد گل را اواز می کند

و گیسوا ن طلایی خورشید

انوار فروزانش را می بخشد

به رایگان بر همگان

پیر و جوان

و بید محنون

سایه اش را

به رهگذران عاشق

گلها ی رنگارنگ

عطر دلپذیرشان را

به صاحبدلان

همراه با سبز بهاران

بگشاییم پنحره ها را

هوایی تازه کنیم

سخن اغاز کنیم

و بیاموزیم

بخشش را

از زیبا بهاران




سایه


آه

چقدر دوست دارم با سايه ام حرف بزنم

گوش میدهد حرفهایم را

می فهمد مرا

خوب میدانم

مرا بیگناه متهم نمی کند

زورمند نيست

و اسیر نمی سازدمرا

سایه ام فضل نمی فروشد

وافتخار آمیز نمی داند

آمیزش با زورمندان را

سایه ام حسود نیست

و تحقیر را سزا نمی داند

تملق نمی گوید

همانند سگان گرسنه

و دروغ نمی بافد

سایه ام بی صداست

همانند سکوت سحرگاهان

اما صد هزار ان سخن

درجای جای سینه نهان دارد

کلبه ی عشق

دوست دارم در لبخندشیرین تو خود را گم گنم

دوست دارم درنگاه گویای تو پنهان شوم

زیرا که عشق زیباست

به وسعت دریاهای بیکران ،به عظمت کوهساران

با تو بودن زیباست

با تو زیستن زیباتر



ادما


میخوام برم به اسمون

میخوام برم به کهکشون

میخوام برم پیش خدا

بهش بگم از ادما

این ادمای بی وفا

این ادمای پر حسد

این ادمای جاه طلب

این ادمای پول پرست

مدام میخوان ازار بدن

سد سر راهت بشن

ای خدا جون

تو که معروفی بعدل وداد

چرا ادما بی عدل وداد

از تو میخوام

یه ذره عدل برای ما

یه دنیایی برابر برای ما

چرا که نه

چرا که نه


اسیر

من زنم

اسیرم

بال و پر شکسته ام

در قفس افسرده ام

در حسرت پرواز

در اسمان ازادی

در ارزوی اوج

در ارزوی کمال

ولی افسوس

من نیمه ام

آرزوهایم مدفون

بی اجازه ی او

دنیا برویم بسته

بی وجود او

بی وجودم، بی حرمتم،

بی نام و نشانم

گمنامم

صدا در گلویم خفه میشود

و من ساکت وخموش

همچون پروانه گرد شمع میسوزم

و ذره ذره اب میشوم

تاکی باید سوحت

تاکی باید سوحت


به پسرم

دوستت دارم، دوستت دارم

به پهنای اسمونها،به وسعت ستاره ها

قلب مهربونت

به من امید میده،نور میده

هستی وحیات میده

تو مرا میفهمی

تو مرا میفهمی

صبر و تحملت

انسان دوستیت، وفایت

منو به اوج میبره

به اغوش آسمانها

در انجا که از بی مهری و ظلم اثری نیست

بر من بتاب تا از گرمایت گرمی پذیرم

و زندگی برام تحمل پذیر شود


نمیدانم چرا جنگ

نمیدانم چرا جنگ

و چرا جنگ

چرا با نام مذهب می کنند جنگ

مگه مذهب پیام صلح و اشتی نیست

مگه مذهب برا یکپارچگی نیست

مگه انسان ز یک اصل و نسب نیست

مگه کل مذاهب نیستند صادق

بر یک خدای واحد

بس است جنگ وستیز

بس است جنگ و ستیز

تو ای انسان قرن بیست

بر سر مذهب نمی اری ستیز

باید فراتر رفت

باید فراتر رفت

خدای بی همتای ما یکیست


بهار

بهار امد بهار آمد

بهار گل فشان امد

افتاب زرفشان امد

دشت و صحرا گشت پوشیده

از مخمل های سبز

بلبلان ســر میدهند اواز نغــــز

ماهیان رقص امدند در اب

و سرمستند ازین تغییر وضع

پاک گردید از سوگ زمستان

کوهسار و صحرا و اسمان

بیا انسان ،بیا انسان

تو هم بر گیر این پند طبیعت را

تو هم بر شوی دل را ز غم ها و کدورت ها

تو هم بر شوی لب را از این زخم زبانها

طیبعت باز پیغامی دگر دارد برایت

تولدی دیگر......

کودکی

ای کودکی من

تو چه زیبا بودی

زیباتر از قرص ماه

لطیف تر از برگ گل

خوشبوتر از عطر گل

بزرگتر از اسمون

یه قلب پاک وساده

منهای بغض وکینه

با یک عروسک قانع

دنیای ماهی داشتی

تنها غمت بازی بود

شریک وهمبازی بود

یه تو پ خال خالی بود

میشه که برگردی دوباره

میشه که بر گردی دوباره

اگه توبرگردی دوباره

اسمون من میشه پر از ستاره


رابطه ها

امشب در سکوت تنهایی خودم

به رابطه ها فکر می کنم

به پنجره های رابطه

که ارام ارام بسته میشوند

به کرکره های رابطه

که اندک اندک پایین کشیده میشوند

به سردی دلها ودستها

به پژمردگی احساسها و عاطفه ها

چه زیبا بود ان رابطه ها

چه زیبا بود گفتگو ی همسایه ها

تنگ غروب کنار پنجره ها

یاری رسوندنها

پیوند قلبها

چه زیبا بود

فشردن گرم دستها

دوستان با وفا

یاران دیر پا

من به گذشته ها ی دور سفر کردم

تا تصویر این رابطه های قشنگ را در ذهنم مرور کنم

چه سفر زیبا و خیال انگیزی بود

چه صحنه ها ی دل انگیزی بود

من این لحظه ها را هزار بار بوییدم

من این لحظه ها را هزار با ر بوسیدم

زندگی یعنی همین لحظه ها

همین لحظه های پر معنا

همین لحظه های پر معنا

روزگار تنهایی

خانه ی ما خالیست

خانه ی ما خالیست از شور زندگی

دیکر کسی پذیرای مهمانها نیست

سکوت بر همه جا سایه افکنده

بر پیکره ی دیوارها، بر نقوش قالی

بر تابلوها واشیای زینتی

فضای خانه سنگین است

تنها نور چراغها این سکوت را کمرنگ تر میکند

هرکس در گوشه ای

در تنهایی و انزوای خودش

بیگانه تر از یک بیگانه

تهی از مهرو عاطفه

و من در حسرت یک گفتگوی صمیمانه

یک اشیانه ی گرم

یک صدای اشنا

یک همدل و همراز

یک همخوان و همنوا

یک امید دلنواز و هستی ساز

چون شمع میسوزم و قطره قطره اب میشوم

چرا این جدایی

چرا این سکوت و تنهایی

فرصت ما کوتاه است

زندگی یگ گذر گاه است

زندگی چون جویبار است

لحظه هایش زرنگار است

لحظه هایش زر نگار است


جوانی

من جوانم

جز نور عشق نمی بینم

جز گل مهر نمی چینم

زر وسیم را نمی فهمم

من سرگردان کوجه ی عشقم

آری سرگردان کوجه ی عشق

ولی افسوس

خیلی زود درمیابم

که عشق قصه ی کوتاهی بیش نیست

تورا

با سیم و زرت میجویند

تورا

با مال و مقامت می سنجند

خیلی زود درمیابم

که زیربنای همه ی صعود ها

ورق های کاغذیست!

و گاهی هم

پایمال کردن حق دیگریست!

خزان زندگی

خزان زندگی زیباست

لبالب از خاطره ها، غم ها و شادیهاست

و زیباتر از غروبی بی انتها

دوران پر باریهاست

نشانه ی رنج درپیشانی هاست

دوران قصه ها ی دلنشین وشورانگیز مادر بزرگهاست

ولی افسوس....

در اغاز خزان زندگی این عزیزان

همچون قطرات باران

ازصفحات زندگی محو میگردند

و همانند برگهای خشگ پاییزی

طعمه ی جویبار میشوند

ثمره ی سالها رنج ومصیبت

تنهایی ،بی همزبانی

وبدینسان است که

آینه ی قلب رئوفشان

در هم می شکند

و مینوشند نابهنگام

شراب تلخ نیستی را

بیائید، بیایید

دست دوستی در دستان نحیفشان نهیم

ازجام پر بارشان بنوشیم

و بر گیریم قطره ای

از دریای تجربیاتشان

برویشان آغوشی گرم بگشاییم

اندرزهایشان را

همچون گوشواره ای زرین

بگوش اویزیم

و زینت بخش روح و روان سازیم

فردا خیلی دیر است

فردا خیلی دیر است


دو سرو ناز

توی یک باغ قشنگ

با گلای رنگ وارنگ

دوتا سرو نازدرکنار هم

مهربون ویار هم

سر نهاده بر سر هم

با ندای باد

نجوا میکنند

عاشقانه در دل هم

عقربه های زمان

عشق پر شورشان را

مینوازدلحظه به لحظه رنگین تر

نوای انها

نوای عاشقانه وهمگام است

جاودانه و پر ترانه است

میدانی نوایشان چیست؟

زندگی بایدکرد

سبز باید ماند

شاد باید زیست

آزاد و سرافراز باید زیست


طبیعت را صداکن

ای انسان توتنها نیستی

گلهای زیباو رنگارنگ

برای نرگس چشمان تو میشکفند

عطردل انگیزشان مشام تو را نوازش بخش است

شکوفه ها بروی تو لبخند میزنند

باران برای تو مینوازد

کوهساران برای تو سپید گون میشوند

پرندگان خوش نوا برای تو ترانه میسرایند

نور نقر ه فام آفتاب

با سخاوتی عظیم انوارش را

بر تو می افشاند

دریاها ی بیکران برای تو میخروشند

با طبیعت راز پنهان خودرابگو

با طبیعت شرح نامردیها را بگو

میدانی تنها اوست که

صدای ترا میشنود

و با تو یار و همراه میشود

تنها او

اری تنها او


به خواهرم

خواهر خوب ومهربون من تویی

ستاره ی اسمون من تویی

یار وغمخوار من تویی

تنها تویی

تنها تویی

جایگاه والای مادر من تویی

شمع شبهای تار من تویی

من و توهمخونیم با یک نوا میخونیم

دوست داشتم با حضورت منو شاد کنی

شاد و سرافراز کنی

ولی نشد ولی نشد

نگران مباش خواهر مهربونم

من یه همنشین خوب دارم

اون بالا ها یه نور امید برق میزنه

هر روز به من سر میزنه

نور خدا

نور خدا


به پدرم

پدر مهربونم

وقتی تو رفتی

نونهالی بودم

فقط یادم میاد

شبی سوگواری بود

ومن نمیدونستم برای چی

بعد ها فهمیدم

برا اینکه

تو دیگه تو این دنیا ی رنگارنگ نیستی

نمیدونم چرا رفتی

اگر تو میماندی زندگی زیبا تر بود

دل من شاد تر بود

پشت من گرم تر بود

وقتی من به دنیا ی شما اومدم

مادرم بتو گفته بود

باز هم دختر است

و تو گفتی

دختر و پسر برای تو برابر است

افرین بر تو ای پدر

تو پیشرو زمان خود بودی

تو در ورای افکار زمان خود بودی

تو را میستایم

تو را میستایم

تو به مادر سفارش داد ی

ما رو بی مطالعه به کسی نسپارد

و او هم سعی خودش را کرد

تو در غربت ما را ترک کردی

و من در غربت زندگی میکنم

ایا سرنوشت من و تو با غربت در امیخته بود؟


من و تو مامیشویم

خسته ام از نامهربانیها

دورویی ها بی وفایی ها

گریزی نیست من را زین تهاجم ها

پلکهایم را روی چشمانم می نشانم

تا دمی اسوده مانم

زین دنیای پر خروش و ماجرا

و غم ها را فروبنشانم

با سکوت لجظه ها

و نامردمی ها را

با اشگ دیده ها

میل پرواز در من

اوج میگیرد

تا شاید

بدنیایی راه یابم

که در ان تنها

انسان بودن را شاهد باشم

صداقت و صفا را

مهر و وفا را

برابری و حرمت انسانها را

از هر نژاد و ایین

جاییکه در ان

فاصله ها معنی ندارند

و من و تو ما میشویم

و من و تو ما میشویم


زندگی در معنا


تو در معنا با منی

در کوچه پس کوچه های احساس قدم میزنی

صدای قدمهایت بذر امید برتمامی ذرات وجودم می فشاند

همین معنا، همین امید

همین احساس ظریف

در عصری تهی از عواطف

در عصری پر فریب

مرا باتو پیوند میدهد

و من میدانم

که در معنای تو حل خواهم شد

و تورا صدا خواهم کرد

تنها تورا

تنها تورا


باتوبودن

زندگی رو با تو من آغاز میکنم

غم رو رها کرده و پرواز میکنم

با تو روزام شیرین میشه

شبهایم آتشین میشه

با تو نور امید میشم

مثل یاس سپید میشم

بوی گل و بوی علف

عطر میپاشم به هر طرف

شاد و دلانگیز میشم

از خوشی لبریز میشم

با من بمون شاد بمونم

مثل قناری بخونم

مثل يه غنچه باز بشم

حس تو را آواز بشم

0 نظرات:

ارسال یک نظر