بخش دوم کتاب خاطرات بانوی مرداب

لحظه ها را باور کنیم

کاش می شد

غم ها را فراموش کنیم

کینه ها را خاموش کنیم

لحظه ها را باور کنیم

نیستی را باور کنیم

هستی را بارور کنیم

خار را از تن کنیم

برگ گل بر تن کنیم



رقص آتش


من در رقص اتش

آغاز تمدنها را دیدم

عشق را دیدم

عروس سپید را دیدم

بید مجنون را در پهنه ی اسمان زیبا دیدم

قامت رعنای تو را دیدم

برق چشمان تو را دیدم

درخت را با پرندگان خوش نوا دیدم

جشن ماه و ستاره را دیدم

جنگ دیدم

موشک و خمپاره دیدم

سلاح هسته ای دیدم

ای اتش

تو مقدسی

تو نوید عشق و سروری

تو پیام آور نوری

چرا با جنگ و خون درآمیزی؟



دوست


تو یار منی

همدم و غمخوار منی

محرم اسرار منی

قبله ی آمال منی

با شادی تو شادم

با غم تو بی تابم

افسوس که تو بیوفایی

با یک نگاه دیگه

منو ز خود میرانی

چشممو گریون میکنی

قلبمو لرزون میکنی

منو دگرگون میکنی

حیرون و مجنون میکنی

من تو رو با یار میخوام

تو منو بی یار میخوای

اما باید بهت بگم

اتحاد پیام منه

اتحاد کلام منه

سرود لحظه های منه

پایان غم های منه



پاس داریم ارزش های انسانی را


رسیدم من به شهر طلایی ارزوهایم

به شهر شوق و شور

شعر و غرور

نور و سرور

در آغوش میکشم مام وطن را

بوی خوش آشنایی

نوازش میدهد مشامم را

چون عطر یاسهای سپید

در کوچه باغ های خاطرات کودکیم

و غربت من رنگ میبازد

دریغا

از میان ترافیک انبوه

در فضایی سنگین و دود آلود

عبور میکنم

صف های طویل بنزین

خیره میسازد چشمانم را

با خود زمزمه میکنم

عجب صبری ...

این مردمان گرم و مهربون

بگرمی آفتاب آسمون

چرا بدینسان میزیند؟

در تاکسی بودم

مسافری نان گرم

با لبخند ی گرم

به من هدیه داد

خواستم بپردازم

راننده با گرمی تعارف کرد

از عابری آدرسی را سوال کردم

تا مقصد مرا همراهی کرد

پاس داریم ارزش ها ی زیبا انسانی را

در ورای نا انسانیها و نا بسامانیها


اگر تو نبودی

ای آب ابی زیبا

تو نقاش جان آفرینی

تو ابری که

بر پهنه ی آسمان می نشینی

تو باران روزی و رنگی

تو عروس قله های بیرنگی

تو رقص خیال انگیز فواره های رنگارنگی

در شب های طویل بیرنگی

تو آبشار نغمه های آهنگی

تو دریای نوری

ارام جانی

نور امیدی

اگر تو نبودی

کجا کسی میبود

اگر تو نبودی

کجا کسی میبود


شهر رویا ها

ای خواب خوش شیرین من

ای راحت جانهای بیفرار

مرا باخود ببر

ببر به شهر شيرين روياها

تا با تو پرواز کنم

در سبز آسمان زیباییها

بگذارتا دمی فراموش کنم

اندوه زمانه را

آزارهای بی بهانه را

تنهاییم را

مرا ببر به سرزمین خاطرات آفتاب

خاطرات دور دور

خاطرات شیرین کودکی

خاطرات صفاو سادگی

خاطرات قصه های شورانگیز مادر بزرگ

خاطرات کرسی گرم و نگاه گرم و گویایش

خاطرات سماور و چای گرم و چایدان مادر بزرگ

وآینه و شعمدان نقره ای عروسیش

که میدرخشید همچون نور نقره فام خورشید

بر تارک طاقچه اش

روی پارچه ی گلدوزی شده

با دستان جوانیش

خاطرات خانه ی قدیمی هشت دری مادر بزرگ

با شیشه های رنگی

دیوارهای اینه کاری

وحوض پراز ماهی

زرد و قرمز و قهوه ای

و سرداب وکوره و بادگیر

در حیاط زیبای تابستانی

ودست نوازشگر مادر بزرگ

که همراه بانسیم

نوازش میداد

گیسوان مرا

و میبرد مرا

به شهر شیرین رویاها


زن ایرانی

من زن ایرانیم

در تلاشم برای رهایی

از رنج و نابرابری

به جدایی مجبورم

آه چقدر سخت است

فرزند دلبندم دیگر از آن من نیست

فرزندی که خون من در رگهای نحیفش جاریست

با طپش های قلبش زیسته ام

صدای نفسهایش رافهمیده ام

وزنش را ماهها و روزها بخود آویخته ام

و در انتظار ورودش

دردی جانکاه را بجان خریده ام

اکنون دستان من خالیست

حوض من بی ماهیست

سهم من حتی سقفی هم نیست

که کمترین بهانه ی زندگیست

اکنون در اوج بی پناهی

محتاجی و تنهایی

به که رو آورم

به کجا پناه جویم

میدانم که

اینجا تنها زیستن

محکوم است و مردود

و نگاهها بسویم تحقیر آمیزو تیرگون

ولی آیا کسی مرا خواهد فهمید؟

آیا کسی دستان گرمش را در دستان سرد من خواهد گذاشت؟


من و او

ميدانم بايد از نگاه ها پنهان شوم

همچون خورشید در غروب

و او نه

میدانم رنگ من رنگ سیاه است

چون شب های تاریک بی مهتاب

و او نه

میدانم من نمی باید بخندم و بخندانم

همچون کودکان شوخ و شاد

و او آری

میدانم من همیشه لبانم رابا مهر سکوت باید....

و او نه

میدانم که من نمی توانم لب به تحسین کسی بگشایم

و او آری

مگر نه اینست که من

حیات بخش اویم

و اگر من نبودم

او هم نمی بود؟

مگر نه اینست که من مخلوق همان خالقم؟

آیا من هم روزی خواهم توانست

همجون پرندگان زیبا و خوش نوا

آزاد زیست کنم؟

و نغمه ی آزادی و عدالت را بسرایم؟

آنوقت مرا نظاره کن

ببین که من کجا رسیده ام....

کاش میشد تو بیایی

کاش میشد تو بیایی

تا از باغچه ی لبانم

سبد سبد بوسه نثارت کنم

گلهای نگاهم رو

فرش زیر پات کنم

تو گلدون قلبت

نهال عشق ووفا بکارم

گل های اعتماد رو

دور و برش بذارم

تو رو چون پرندگان زیبا

ازاد و رها بذارم

تابرسی به اسمون

پیش خدای مهربون

پیش خدای مهربون


ازدواج اجباری

ای مهربان پدر من

چراپیونداجباری برای من؟

رهایم کن

بگذار آزادانه بیاندیشم

بگذار ازادانه برگزینم

باور کن ، باور کن

گر مجبور شوم

با آنی که رسم و رسوم میگوید

باآنی که معیارهای تو می سنجد،

هرگز و هرگز هماغوش نخواهم شد

با پرنده ی زیبای خوشبختی

شور هستی ،طعم عشق و سرمستی

و دربستر رویاهای پر شورو شیرینم،

در جستجوی آنی خواهم بود

که خود عاشقش بودم

پس بیا بیا باز هم

جلوترو جلوتر

همراه با من

وباآهنگ زمان گام بردار

گلهای دوستی و محبت را

در دستان مشتاق من بگذار

و انگاه مرا نظاره کن..........


دختر بیگناه

چهارده بهار از بهارش نمی گذشت

هماغوش مردی شده بود

که همپای پدرش خزان را دیده بود

جنایتی علیه کودک و انسانیت

و چه آسان پرواز کرد

پرنده ی ارزوهای

دخترکی معصوم و بیگناه

همچون فرشتگان سپید آسمان

که الماس جوانیش را

در عنفوان جوانی بخاک سپردند

و جز صدای سرد سکوت

صدای دیگری بگوش نرسید


مورچه

ازچشمان مورچگان باید فهمید

فلسفه ی ناب زندگی را

آنهابا جثه ای ظریف و نحیف

موانع را در میگذرند

هر اندازه بزرگ وخطیر

تارسیدن به بالهای آرزو

هرگز رها نمی سازند

سنگر خویش را

در سربالایی ها

سقوط، گلهای امیدشان را

پرپر نمی سازد

و ادامه میدهند بار دگر

راه پر فراز ونشیبشان را

پیوند آنها با یکدگر

پیوندی آسمانی و ابدیست

همچون مادری به کودک دلبندش

هیچ موری تنها نمی زید

تنها نمی جنگد

باهم ودر کنار هم

ادامه میدهند

حیات پر معنای خویش را

و آنها درپناه ممارست

قویترین موجودات سیاره اند

چرا که چندین برابر وزن خودرا

بردوشهای نحیفشان میکشند

بیاموزیم فلسفه ی زندگی را

از مورچگان به ظاهر ناتوان


دوای درد

عزيزم

چرا به پزشگ مراجعه میکنی؟

مگر نمیدانی

که عشق پزشگ تست

و آزادی دوای درد تو؟

نسخه ی آزاديت را خودت بنويس

گفتگوی چهار شمع

چهار شمع سرخ و سبز

در فضا نور میپاشيد

آرامشی دلپذیر

نور را در مینوردید

و میشدحرفهاشون رو فهمید

اولی گفت

اسمش صلحه

ولی کسی رو توان اون نیست

که روشناییش رو

دوام بخشه

و فرو رفت در عمق خاموشی

دومی گفت

نامش ایمونه

دیگه نیازی نیست به وجودش

و فرو رفت در عمق خاموشی

سومی گفت

نامش عشقه

ولی نیست دگر اورا توانی

رها کرده اند اورا

ادمهای این دنیای فانی

و فرو رفت در عمق خاموشی

ناگهان کودکی

اشگ در چشمانش درخشید

و پرسید

چرا خاموش گشتید؟

شمع جهارم گفت

با شعله ی سوزان من

بانور بی پایان من

خواهند بود قادر همه

روشن کنند شمع هارا

باردگر

من امیدم ،من امیدم، من امید

بهانه

وآفریدگار تو را همچون گلبرگی

لطیف و ظریف آفرید

تا شاهکار خلقت باشی

ولی افسوس که

همه ی گلبرگهایت

را پرپر کردند

تنها به بهانه ی لطیف بودنت


شاید اگر

شایداگرورق های کاغذ

وسکه های برنزی

سرنوشت آدمیان را ورق نمی زد

در گلستانی میزیستیم

که همه ی گلهای ان همگون،

رنگین و عطر آگین بود

تمامی غنچه های دانش شکفته بود

درخت آرزوها دست حقیقت را گرفته بود

و نهال دشمنی دست دوستی را

تب بهار

بهار است ، بهار است

دریغا

شکوفه ی بهار ما بیمار است

شکوفه ی بهار ما تب دار است

اینجا کسی در بند است

عاشقی گنه کاراست

مادری جدا ز فرزند است

صدایش را اسمان فهمیده

درحسرت عروسکی گریان کودکی

آه نان سنگک هم گران

صد هزاران سکه در هر سوی چاه

دست ها سوی آسمان

دست ها سوی اسمان


شهر من

دلم برای شهرمون تنگ شده

برای پینه دوز و بقال سر خیابون

برای حلبی ساز وشیرینکار

برای اوای سید نصرالله بستنی فروش

برای یاسها وبنفشه های خونمون

برای شبدر های باغمون

برای برف وشیره در زمستونها

برای بازار مسگرها

برای مشهد قالی و قالی شوران

برای چراغانی امام زمان

برای اب انبارهای توی گذر

برای اکبر مشدی سر گذر

برای اوای اذان

برای پاسبان

برای زن شکر لب کهنه بخر

برای همبازیها

برای خونه بازیها

برای باغ شاه فین

با فواره ها وچشمه هاش

برای حمام امیر کبیر

میدونی چرا امیر کبیر......؟


غریب

ما در اینجا غریبیم، غر یب

با قلبی لبریزاز امید وارزو

اما محکوم

محکوم به ماندن در حاشیه ها

ما همه پرباریم

ولی کسی مارا ارج نمی نهد

ما لایقیم

ولی محکوم

چون غریبیم

خدایا چگونه میتوانیم

زین بند رهایی یابیم

و به ارزش های واقعی خود دست یابیم ؟

چگونه میتوانیم افکار را جهانی کنیم؟

وبه دنیا بگوییم که ما همه انسانیم ویکسان

چگونه؟

چگونه؟


هموطن

افتخار من ایران است

افتخار تو ایران است

سرزمین من ایران است

سرزمین تو ایران است

من و تو زیک اب و خاک و سراییم

من و تو با یک زبان سخن میسراییم

من و تو ز یک دین و آیینیم

پس چرا ز یکدگر جداییم؟

چرا خود را ز دیگری مهتر بدانیم؟

تو میدانی که درمیان غریبه ها جایی نداریم

پس چرا جدایی

چرا بی همزبانی

ایرانی از خود ماست

جدایی از او خلل ماست

ایرانی افتخار ماست

کوروش و داریوش مال ماست

حافظ وسعدی راه ماست

مولانا راهبر ماست


یار وفادار

چرا هیچکس یار ما نیست؟

همدم و همراز مانیست؟

اگر هم یار ما شد

سرشتش بیوفایست؟

چرا باید گلی ازشاخه ای چید

و در اندک لحظه ای با پای کوبید؟

مگر گل صاحب احساس نیست

چه کم دارد ز گلهای دگر؟

که او را اینچنین کردی دربدر؟

ایا ندارد از برای تو ثمر؟

پس بگو یار میخواهی یا ثمر

همدم و غمخوار میخواهی یا ثمر


قطره های اشگ

ای قطره ها ی اشگ ببارید

و مرا از غم رها سازید

چگونه بی وجودتان بار سنگین غم ها را بدوش بکشم؟

و آرامش خاطر پذیرم؟

آسمان دل من ابری است

ببار یدتا آسمانی صاف و نیلگون را در زوایای قلبم نقاشی کنم

بر گونه های بیرنگم فرو ریزید

وبشویید گرد وغبار دلم را

همانند باران

که میشوید غبار پنجره هارا

وانگاه مرا به دنیای رستن ها وشکفتن ها خواهید برد

به باغی سر سبز و شاداب از طراوت باران خواهید برد

من قدرشما را میدانم

ای قطره های اشک

من قدر شما را میدانم


کاش میشد در کوهستان بمانم

به کوهستانی زیبا و روح افزا

رسیده ام

آرامشی دلپذیر حکمفرماست

از پنجره به بیرون مینگرم

پرواز دسته جمعی پرندگان مهاجر،

آسمان نیلگون و کوههای سراسر سبز

که با نور نقره فام آفتاب

مزین شده

چشمانم را نوازش میدهد

آهنگ دلپذیر زنگوله ی گاو ها

موسیقی دلنشینی را مینوازد.

در اینجا از آدمیانی که

کلامشان و لبخندشان

دروغین است خبری نیست

آدم های ریا کار و پنهانکار

آدمهایی که به فرمان خود نمی زیند

و در زندان قید وبند اسیرند

آدم های تهی از عواطف انسانی

که همچون عروسکهای متحرک به هر سو روانند

و نقشه ی ویرانی تو را در سر میرورانند

آدمهاییکه از ترس چشم زخم تو را از خود میرانند

اینجا کسی بیکار نیست

کسی در غم نان وآب نیست

از تبعیض نژادی ، مذهبی خبری نیست

از فقر ونابرابری اثری نیست

از جنگ و خشونت هم خبری نیست

کاش میشد در کوهستان بمانم

معبود

من معبود خودرا

درماه عالمتاب

در طلوع آفتاب

در تولد ستارگان

در پرواز پرندگان

در نطفه ی یک گیاه

در شوق یک نگاه

در تپش های دوقلب مهربان

و در نگاه آب و آینه می جویم


سفره

می گوید

ایمان دارد

سفره ی نذری

پهن کرده بود

دست طاغوت را

از پشت بسته بود

در دیار فرنگ

سفره ای هزار رنگ

رنگ و وارنگ

خرماهاش میوه ی خودنمایی بود

حلواهاش تجاری بود

آجیلای مشگل گشاش

بازار دوست یابی بود


راز هستی

ای درخت زیبا و رعنا

با توسخنی دارم

من تو را عاشقم

راز هستی را در تو می یابم

دلم میخواهد از تو قایقی بسازم

و بر پهنه ی دریاهای بیکران

در شبهای زیبای مهتاب برانم

و در ان قایق

تمام الات موسیقی را

از تو بسازم و بنوازم

دلم میخواهد دوباره

روی نیمکت هایت بنشینم

و خاطرات تلخ و شیرین درس و مدرسه را

مرور کنم

دلم میخواهد از تو کتابخانه ای بسازم

با همه ی کتابهای عالم در کنار هم

آنگاه در کنار رقص شعله ها ی اتش تو

کتاب بخوانم

و در زیبا بهاران درزیر چتر ی از سایه ات

بیاسایم. دمی


به مادرم

یاد اون روزهای خوب

من و تو باهم بودیم

توی یک باغ

بزرگ

با درخت های سرخ انار

با حوضخونه ، با جوی آب

من روی نیمکت باغ

با عروسکهام میرفتم به سفر

عذرا کوچیک جارو میزد اب میپاشید

ظهر که میشد

قیمه

ریزه چه خوشمزه

غروبا بشوق دیدن تو

می اومدم ز مدرسه

زیر یک کرسی داغ

با مجمعه ، با طاس کباب

گرچه ازت دور شدم

وچراغهای رابطه بی نور

ولی میدونم

تومنو عاشق بودی

خیلی خیلی عاشق

به شوق دیدن تو

میومدم به ایرون

هروقت میومدم به تهرون

تو میگفتی به من

بازم بیا منو ببین

اخرین باری که منو دیدی

گفتی به من

چه خوب شد اومدی عزیزم

من تو را هم دیدم!

انگار بهت الهام شده بود

این اخرین باریه

که منو می بینی

در نامه هات برام نوشتی

برابری رو دوست داری

ومن حرفت را در زوایای قلبم حک کردم

دلم میخواد یکبار دیگه

در اغوشت بگیرم

و باهات راز و نیاز کنم

شاید تو هم رازی داری

و میخوای به من بگی


تاریخ تولد

آه

در ضیافت پر شکوه دنیا

چقدر زیباو پر معناست

بی مرزی میان انسانها

چه اهمیتی دارد

تاریخ تولد!

و چه سحر انگیز است

عشق ورزیدن

منهای تاریخ تولد

تحول باورها

و تحول نگاه بسوی انسانها

انسانی که جوهر وجودش

با تو یکیست

چه فرقی میکند

سالخورده یا جوان

انسانیست بسان تو

با خصلت های انسانی

همانند مرواریدی غلتان

درون صدفی پنهان

و نیازمند دستان پر مهرت

دستانت را از او دریغ مدار....


سد سر راه دو عاشق

خداوندا

چیست این سد سر راه دو عاشق؟

مهریه ، جهیزیه

عروسی های چشم و همچشمی گرایانه

چه سود حاصل ز مهریه؟

که زن نیست کالا درین حیطه

مهر ورزیدن بیاموزیم

چراغ دل برافروزیم

گلها همه پژمردند

زیر بار جهیزیه

و اکنون بدوزیم

پیراهن سپید دانایی را

با شکوفه های عشق و شادمانی

گلهای صداقت و مهربانی

و برافرازیم پرچم

برابری و یگانگی را

تا سر برآرند برون

گلهای زیبای جاودانی

در سبز بهاران زندگانی

من اور ا خواب دیدم

من او را خواب ديدم

و ما بخشيديم یکدگر را

نه خطایمان را

و نه عشقمان را

بلکه عقایدمان را

من او را خواب دیدم

ولی او مرا خواب ندید!

مرگ پرنده ی محاوره

زمان

زمان مرگ پرنده ی

گفتگوها

و گلهای زیبای احساس و عاطفه هاست

تبریک و تهنیت

با پست الکترونیک

سوگواری و تسلیت

با پست الکترونیک

ایا بلبلی به سراغ گلی خواهد رفت؟

آیا کسی صدای زیبای زوجهای عاشق را

در چهار دیواریها خواهد شنید؟

آیا کسی بر بالین بیماری رنجور

تکیه خواهد زد؟

ایا همسایه با لبخندی شیرین

به همسایه خواهد گفت:

سلام، صبح شما بخیر؟


کعبه در قلبهای آتشین شماست

سخن از سرپوش است

سخن از اعدام گل نیست

سخن از سنگسار بلبل نیست

سخن از رنگ و ریا

رشوه و ربا نیست

ای رهگذران سرزمین آفتاب

کعبه در قلبهای آتشین شماست

بزدایید اینه ی دلهایتان را

از زنگار تیرگی ها

تا بنگرید عکس رخ ماه را

در آینه ی جام دلها

چرا دم فرو بسته ای

ای زن زیبا ووالا تبار

در دستان مشتاق تست

کلید طلایی هستی

ولی افسوس که در بندی

چرا دم فرو بندی

تو میدانی

تو میتوانی

خشونت سزای تو نیست

بردگی روای تو نیست

تو مخلوق والای روی زمینی

همنشین خامش فرشتگانی

تو شکوه عشقی

حس سبز احساسی

گل باغ عاطفه ای

ای کوه بلند صبر

چرا دم فروبسته ای؟

دلم میخواهد

دلم ميخواهد آنچه دلم میگوید بنویسم

نه انچه وزن و قافیه میگوید

جریان تاریخ کشش به سمت آزادیست

دلم میخواهد قلم من بیانگر ازادی افکارم باشد

دلم میخواهد شعرم با خودش ساخته و پرداخته شود

برای آنچه میخواهم و میطلبم

برای آنچه میخواهند و می طلبند

تو خواهی یافت

دیر یازود تو خواهی یافت

سیاره ای یکتا و بی همتا

مردمانش شاد و بی پروا

منهای ندار و دارا

بی دیوار و حصار

مال و مقام بی معنا

ترازوی برابری بر پا

عشق و شیدایی

وه چه پر معنا

شور هستی در همگان هویدا

حلقه های اسارت نا پیدا

نور حقیقت در همه جا

گلهای آگاهی بس شکوفا

زندگی در لحظه ها

نه دیروز نه فردا

نه ديروز نه فردا

همزیستی

آه چقدر سخت است همزیستی با همنوعی که هرگز

گلی از گلزار صداقت نمی چیند

در باغ عاطفه ها میوه های شیرین محبت را

هرگز بتو ارزانی نمیدارد

و در نقاشی هایش نقش تو را محو میکشد

و تو با اویی

ولیکن تنها

تنهای تنها

اجتماع بیمار

درود بر کار

من عاشق کارم

هستی من کار است

غنای من ، نیاز من

کار است

وبدین سان است که

زندگیم بسوی کمال میگراید

وچشمه ی وجودم سیراب

ولی افسوس،هزاران افسوس

محیط کار یه محیط بیمار است

محیط ازار است

میل انسان به فرار است

رابطه ها ضابطه است

بهر یافتن کار

باید بر ی به کارزار

باید بجویی سروران را

بهر موندن سر کار

باید ببندی چشمها را

برنابرابریها،روان ازاریها

و لبان را با سکوت

ولی سرانجامت بود افسردگی

ولی سرانجامت بود افسردگی

باید برخاست

باید برخاست

شعر چیست؟

براستی چیست شعر؟

احساس شاعر؟

نمیدانم

شعر شاید جدال با خویشتن است

شعر شاید تحمل سکوت است

شعر شاید سکوت شاعر است

و صدای سحرانگیز واژه ها

دنیای زیبا

تصور کن یه دنیای زیبا را

یه دنیای بی رنگ وریا را

یه دنیای بی مرز

یه دنیای واحد

یه دنیای لبریز از مهر ووفا

صدق وصفا

یه دنیای سرشار از

احساسها، عاطفه ها

عجب دنیای خوبی میشد انوقت

عجب دنیای خوبی میشد انوقت

دلم میخواست هزار بار دیگه برگردم

به این دنیای زیبای بی انتها

صبحگاهان نظاره کنم طلوع افتاب را

شامگاهان ببوسم قرص ماه را

بمانم جاودان

بمانم حاودان

مرزها را بگشاییم

زیباست چه

بی مرزی ملت ها

بی مرزی ائین ها

چه زیباست

بی مرزی فرهنگها و تمدنها

بی مرزی سیاه و سپید

سالخورده و خردسال

و چه زیباست

دست ها در دست ها

در جای جای دنیا

ميمانی مهمان تنهایی و تو

اه چه آسیب بزرگيست

دوستی با دوستانی که

میسرایند آواز بیوفایی را

و می اندیشند تنها به خویشتن خویش

دوستانی که گلهای زیبا و آتشین دوستی را

با انتظارات بی روا پرپر میسازند

دوستان فصلی

چه اسان میسپارندبه دستان خزان

سبز بهاران دوستی را

و چون خود ناتوان در دوستی

دوستان را پراکنده می پسندند

و تو میمانی مهمان تنهایی

اما انها تنها تر ازتو !

آری آنها تنها تر از تو!

محکوم

جرم من چیست؟

دوست داشتن ، عشق ورزیدن

شورو حال جوانی

نیاز به تکیه گاه ، به سر پناه

به عشق، به عاطفه

به امید ، به صبح سپید

ایا تاکنون کسی

ازخود سوال کرده

چرا من مجرمم؟

و در شرایطی متفاوت مجرم نمیشدم؟

نه هرگز، هرگز

تو میدانی که داور از محکوم گناهکار تر است؟

میدانی؟

میدانی؟

من این راز را در گوش فرشتگان زمزمه خواهم کرد

تا صدای در گلو خفه شده ی مرا بگوش جهانیان برسانند

من و تو ما میشویم

خسته ام از نامهربانیها

دورویی ها بی وفایی ها

گریزی نیست من را زین تهاجم ها

پلکهایم را روی چشمانم می نشانم

تا دمی اسوده مانم

زین دنیای پر خروش و ماجرا

و غم ها را فروبنشانم

با سکوت لجظه ها

و نامردمی ها را

با اشگ دیده ها

میل پرواز در من

اوج میگیرد

تا شاید

بدنیایی راه یابم

که در ان تنها

انسان بودن را شاهد باشم

صداقت و صفا را

مهر و وفا را

برابری و حرمت انسانها را

از هر نژاد و ایین

جاییکه در ان

فاصله ها معنی ندارند

و من و تو ما میشویم

و من و تو ما میشویم



پایان کتاب خاطرات بانوی مرداب

اثر شکوهه عمرانی


0 نظرات:

ارسال یک نظر